پرنیان و پانیاپرنیان و پانیا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

پروانه های زیبا پرنیان و پانیا

هجده ماهگیتون مبارک

1393/6/24 11:32
نویسنده : مامان زهره
1,316 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزدردونه هاي شرينم روزهاي تب دار و داغ تابستون داره به سرعت ميگذره و آفتاب فروزنده تابستوني داره از همين حالا جاش رو به نسيم خنك و سرماي نه چندان خوشايند پاييز ميده. اين روزها وقتي كنار بستر خواب و آرامش نيم روزيتان مي نشينم و آروم آروم بدن بلوري و نرمتون رو نوازش ميكنم به گذشته هاي نه چندان دور فرو مي رم. روزهايي كه شما نرم نرمك در وجود من رشد مي كرديد و جان ميگرفتيد. نفستان به نفسم بند بود و من غرقه در حس ملكوتي مادر شدن روشنايي، نورانيت و عظمت را در خالقتان لمس مي كردم و عاشقانه او را ميخواندم تا آرام جانم باشد و تسكين سختي هاي آن روزهايم. اگر چه آن روزها تمام شده اند اما طعم شیرين مادر شدن را به من هديه دادند و حلاوت شرين ترين لحظه عمرم را به من چشانيدند و من در بهاري ترين بهار زندگيم به يمن و بركت وجودتان مادر شدم. اكنون اين من هستم كه هر ثانيه نفسم به نفس هايتان بند است و سهم من از مادر شدن كامل شده و تمام لذتم،‌ هستيم و درك من از زندگي داشتن دو فرشته پري روي گيسو گلابتون شيرين وش لطيف و گلدونه است كه با هر بار نظاره شان جام زندگيم لبريز از شراب بكر وجوشان  مي شود و من شادمانه اي اينچنين گلگون و حيرت انگيز نديده ام. خدايم، مهربان و همدم روزهاي تلخ و شیرينم عناييت را سپاس اي بي نظير بي همتا.....

و اما می رسیم به عروسی دایی مجید. چه شب به یاد موندنیی بود. قبل از هر چیز من باید اول خدارو بابت شما دو هدیه ناز و بی نظیر شکر کنم که با وجود اینکه دوتا هستین اما اصلا اون شب اذیت نکردین. اگه بخوام از شرکت در اولین عروسی زندگی تون بگم بچه به خانمی شما اونم تو شب عروسی با اونهمه سر و صدا و تایم طولانی و مامان گرفتاری مثل من که تنها خواهر داماد هم باشه و فرصت سر خاروندن تو یه همچین شبی نداشته باشه تو عمرم ندیدم و بس (هزار ماشالا). از لحظه بدو ورود پری های ناز و عروسکهای خوشگل من، پرسنل سالن اسپند به دست دور سر دلبرکانم می چرخیدند و البته اسکناس های درشت مامانو مال خودشون می کردن! تو تمام مدت اون شب تا آخرین لحظه که خیلی معصومانه خوابتون برد اون وسط بودین و مدام دست میزدین و می رقصیدین. بقیه هم تا دلشون خواست محو تماشای شما بودن و بهتون شاباش میدادن. منم دوتا تراول ناقابل دستتون دادم. پرنیان محو تماشای رقص نور بود و پانیا سر از زیر میز و صندلی ها در می آورد و خلاصه تا می تونستین فرصت و غنیمت شمردین و ازین فضای بزرگ که کمتر ممکن بود بعدها نصیبتون بشه کمال استفاده رو به جا آوردین. پانیا دلبر شیرین من هر موقع خسته میشد می نشت رو زمین کف سالن و تا من میومدم بلندش کنم فکر میکرد دارم باهاش بازی می کنم یا قصد شوخی دارم اون وقت اونم پا به فرار میذاشت و  میرفت یه جای دیگه میشست. خدا خیر بده مامانی و خاله (همسری) و شیما جونو (زن عموتون) که مدام مراقب شما بودن و البته عمه پریسای مهربون که زحمت درست کردن موهای نازتونو قبل رفتن به آتلیه به عهده گرفت (چون مامی اون موقع تو آرایشگاه بود)، منم انقدر گرفتار بودم که نمی تونستم پیش شما بمونم و هرازگاهی که از دور چکتون میکردم مشغول بازی و رقص و بخور بخور بودین. همزمان با ورود دایی مجید و زن دایی دو تایی تون بدو رفتین پیش اونا و یکی تون دست عروس تو دستش بود و یکی داماد. ساقدوشی بودین واسه خودتون . مهمونا هم بیشتر از اینکه حواسشون به عروس و داماد باشه شما عروس کوچولوهای نازو نگاه می کردن! شما هم محو تماشای عروس و داماد شده بودین و انگشت تعجب به دهن گرفته بودین. آخه هردوشون خیلی تغییر کرده بودن. متاسفانه اون شب به علت مشغله ای که داشتم فرصت عکس گرفتن از شما رو نداشتم. اما چندتا دونه عکس البته نه خیلی باکیفیت و خوب بقیه ازتون گرفته بودن. در عوض خیالم راحت بود که قبلش به اتفاق من و باباجون و با کمک خاله پرستار رفته بودیم آتلیه و کلی عکس رمانتیک و خانوادگی گرفتیم. ایشالا بعد از تحویل گرفتن عکسا اگه اوکی بودن برتون میذارمشون. خلاصه اون شب با همه خوبی هاش گذشت و خاطره شد. موقع همراهی عروس و داماد تا دم خونه شون تمام ماشین ها بوق می زدن و شما هم سرتونو از ماشین بیرون برده بودین و از دیدن اقوام و دوستان و اینهمه ماشین فلاشر روشن ذوق زده می شدین. پانیا نفس من کلیک کرده بود رو یه آهنگ به خصوص و هر موقع اون تمومم می شد و با کلی اعتراض درخواست تکرار اون آهنگ و داشت. این شد که ما تمام طول راه و فقط با همون آهنگ سر کردیم. از دست این دختر ناقلا. فرزند سالاریه دیگه چی کارش میشه کرد؟؟!!

 

 

بعدا نوشت: عکس آتلیه پرنسس پرنیان و پانیا و ددی مهربان

 

 

 

 

 

و اما روزانه های دخترکان شیرینم در هجدهمین ماه زندگی به روایت تصویر

از اونجایی که عشقولکای من عاشق نقاشی کشیدن هستن مامان جون کلی مداد شمعی و پاستیل و مداد رنگی و رنگ انگشتی و خمیر بازی براشون از دبی خریده که حسابی سرشون گرم شه..

 

 

 

 

 

 

یه نیمروز تابستانی و نیمه پاییزی و گردش

 

 

برو بالا بیا پایین

خدایا موهامو باد برد!

 

 

صف انتظار تاب سواری و پانیا دختر منتظر مامان

بسه دیگه بیا پایین نی نی حوصلم سر رفت دیگه

 

 

غنچه هاي زندگي من عاشق لاك زدن هستين. خدا نكنه يه ذره رنگ لاكاتون كم رنگ بشه،‌به درخواست شما مامان زهره سريع بايد اونا رو تجديد كنه. تازگي پرنيان ياد گرفته هر موقع بخواد پاشو از يه بلندي مثل پله بالا بذاره  به زبون خودش ميگه يا علي. بعضي وقتا هم وقتي ازش درخواست يه چيزي ميكني كه دوست نداره خيلي نازو ملوس با تكون سر و اداهاي پرنیانی ميگه نه نه.

پرنده هاي كوچك خوشبختي من تو اين سن دوازده تا دندون دارن. چند روز پيش رفتيم خونه ماماني (مامان همسري) اونم براتون يه سه چرخه كوچولو و كلي اسباب بازيهاي جديد خريده بود تا شما دو تا شيطون بلا اونجا رو هم مثل خونه خودمون بريزين بهم. دست مامانی مهربون درد نکنه...

خواهری محکم بشین که رفتیم....

 

 

 

 

جوجو پانیا دوستدار پر و پا قرص آکواریوم ماهی

من خوذم اینجا مواظبم گربه ناقلا نیاد ماهی هارو بخوره

 

 

عسل خانما هر وقت كه گيره و گل سر مامان به دستتون ميرسه سريعا درخواست ميكنين اونو به موهاتون بزنم شما هم مثه اين پرنسس ها احساس ميكنين تاج پادشاهي رو سرتون گذاشتم شروع ميكنين به دس دسي و نيني ناي و قر و غمزه اومدن و منم محو تماشاي اينهمه شيريني ميشم. بعضي وقتا هم بدو بدو ميرين متكاتون رو ميارين جلو تي وي دستور ميدين كه اونو برامون روشن كن تا باب نگا كنيم. 

 

در حال آماده شدن برای رفتن به مهمونی

 

 

 

 

 

و اما میرسیم به قسمت تلخ پست هجده ماهگی، درست بعد از عروسی دایی مجید و اون آخرین واکسن قبل مدرسه شما بود. اینکه خوب واکسن زدین و گریه ها و اشک های سوزان پانیا دردونه مامان از شدت درد پا و ناتوانی در راه رفتن و متر کردن خونه و بپر بپر های متوالی روی مبلا و ..... همراش بود قسمت تلخ ماجرا بود و اینکه آخریش بود و تا چندسال راحت شدین و همه اینا به سلامتی شکوفه های من می ارزه قسمت خوشمزه ماجرا شد. ولی پانیا عزیز مامان واقعا ناراحت بود و هر بار که می خواست بلند شه می زد زیر گریه و این موضوع برای همه مون دردناک بود. پرنیان نازنازی هم فرصت و غنیمت می شمرد و با وجود اینکه گاهی با خواهرش ابراز همدردی میکرد یه موقع هایی هم ناقلا می شد و ادای گریه های خواهرجونشو در میاورد. من و بابا جون و مامانی هم اون روز قید کارامونو زدیم موندیم تو خونه تا کنار دوقلوهای ناز مون باشیم. اون روز سخت هم به لطف خدای مهربون مثه همه روزای دیگه به خاطرات پیوست.

آرزو می کنم همه نی نی های دنیا سلامت باشن و از بودن کنار مامان و باباهاشون لذت ببرن..

 

 

 

مراسم ناز کشون دوقلوها بعد واکسن

لطفا منو شطرنجی کنین آبروم رفت قول میدم دیگه گریه نکنم مامی..!

 

پسندها (7)

نظرات (0)