نیم ماهگیتون مبارک
عسل خانومای من این دو هفته اول زندگیتون واقعا برامون سخت بود آخه یهو خونواده دو نفره رمانتیک مادو برابر شد یعنی چهارنفره! با همه این سختی ها و نگرانی های جدید باید اعتراف کنم دیگه عمرا بتونم یه ثانیه بی حضور گرم و دوست داشتنی شما دووم بیارم .به همین زودی تو دل مامان باباتون جا باز کردین اونم اینهمه. درسته که زندگی دو نفره خیلی شیک و دلچسبه ولی باور کنین دیدن روی ماه شما منو دلتنگ گذشته هام نمی کنه. راست میگن بجه خیلی شیرینه !
مامی زهره
این دو هفته برامون خیلی پر استرس بود . اولش که با تست تیرویید تو نخستین روزای زندگی تون شروع شد و زدن اون سوزنا کف پاهای کوچولوی نازتون منو آتیش میزد و درست فرداش دکتر براتون تشخیص زردی (یا همون جاندیس به زبون خودم) داد و 24 ساعت تو خونه رفتین زیر دستگاه و من از استرس بالا نرفتن دمای اون زیر و اطمینان از بسته بودن چشماتون و البته شیر خوردن مداوم و چکاپ حال عمومیتون تا صبح چشم ازتون برنداشتم.
جثه کوچولو و چهره معصومتونو که می دیدم چطور مظلومانه اون زیر خوابیدین اشک تو چشام حلقه میزد. دوس داشتم همه درداتونو یه جا میدادین به من و راحت می خوابیدین. آخه نمیدونین چقدر دوستون دارم. البته بعد 24 ساعت سریع خوب شدین. خداروشکر اون زیر همش خواب بودین و اذیت نکردین.
خدا میدونه چقدر شیر دادن به شما فسقلی ها برام سخته، گاهی نوبتی گاهی دوتایی با هم و البته گاهی هم شیرمو با دستگاه میدوشم و با سرنگ یا شیشه نوش جان می کنین. هر دو ساعت کارم شده همین.
خدا نگهدار مامان جونم باشه که قرار شده 3ماه تموم شبانه روزی با ما زندگی کنه و تموم کارای شما و رسیدگی به منو انجام بده. گاهی که تو چشمای مهربون و خسته و بیخوابش نگاه میکنم دلم براش کباب می شه و بغض گلومو فشار میده. دستای مهربونتو می بوسم نازنین مادرم. و البته حضور مهربون و زحمتکش خاله همسری که شبا کنار ما می مونن و مادر همسری که برامون زحمت می کشن. خدارو بابت عنایت این عزیزان شاکرم. اما یه تشکر درست و حسابی به خدا بدهکارم بابت اینکه با وجود اینکه دوتایین در مجموع از یه بچه هم آروم ترین (بزنم به تخته). کادر پرستاری و پرسنل بیمارستان هم به این موضوع اعتراف کردن. آخه از تو همه اتاق هایی که نی نی هاشون با شما به دنیا اومده بودن صدای جیغ و حواری بود که بلند میشد درحالیکه شما دوتا فرشته جیکتون در نمیومد و بقیه فکر می کردن من هنوز مامان نشدم!
از همه اینا قشنگتر نزدیک شدن صدای پای بهار تو این روزای شیرین تر از عسل و تازه شدن سال، مقارن با نو شدن خانواده ما بود. خلاصه تصمیم گرفتم دیگه استراحتو بذارم کنار و با نی نی های یه هفته ايم ، راهی خرید براي سفره هفت سین و لوازم پذیرایی نوروز باستانی شیم. جاتون خالی رفتیم خرید لباس و خوردنی ها و هفت سین و البته یه سری کادو به پاس تشکر از زحمات مامان جونی و خاله و مامان همسری. یه سفره قشنگم انداختیم آخه امسال دیگه دو نفر نیستیم و خدای همربون دوتا فرشته از آسمونش برامون فرستاده و اولین نوروز چهارنفرمونه . البته مامانی و بابایی و دایی جونا هم واسه اینکه ما تنها و بدون کمک نباشیم همگی اومدن پیشمون. مامانی کلی غذاهای خوشمزه واسه شب عید برامون درست کرد. دستشو می بوسم.
خلاصه این نوروز بی نظیرترین سال نو زندگی مامان و باباتونه فرشته های من. تو تعطیلات نوروز امسال هر روز مهمون داشتیم به یمن حضورتون و برای دیدن شما پرنسس خانما همه فامیل و دوست و آشنا از خاله ها و دایی ها و عموها و عمه های مامان جون و باباجون تا دوستای خونوادگی مامانی ها تون و اساتید دانشگاه مامان و بابا و همکاراشون همه اومدن دیدنتون. هر روز سبد سبد گل و پایه گل های بزرگ و دسته گل و گلدونی بود که براتون می رسید و سکه بارون شدین! خوش به حالتون. باباجون و مامانی ها و بابایی هاتون هم که ترکوندن دیگه هم برای شما و هم برای من. منم بی نصیب نموندم
از طرفی نیم ماهگیتون مقارن شد با مهمونی بزرگی که اقوام و دوستانو به شکرانه حضورتون به ضیافت شام دعوت کردیم و شما میزبانهای کوچولوی این بزم باشکوه در یه رستوران شیک بودین.
پانیا نازدونه روز دهم بالاخره نافش افتاد و ما هم همش نگران بودیم چرا نافتون نمی افته راحت شین. پرنیان دردونه هم روز دوازدهم یعنی دو روز بعد. بالاخره بند نافتون هم مثل بقیه اولین های دیگه تون رفت که تو آلبوم خاطراتتون بایگانی شه. اولین حموم زندگیتونو روز دهم به اتفاق مامانی رفتین و کلی مراسم عکس و فیلم داشتیم و یه گردان آدم واسه ضبط و ربط کردن شما بسیج شده بودن. جالب تر از همه اینا اینکه صداتون در نیومد و فقط با چشمای باز و کاملا کنجکاو همه جارو می پاییدین. الهی قربونتون برم من انقدر خانمین. به نظرم ازون بچه هایی بشین که عاشق آب و آب بازی و شنا هستن. قبل حموم هم خودم برای اولین بار ناخنهای قشنگتونو گرفتم. به نظرم اصلا کار سختی نبود
راستی تا یادم نرفته بگم که تو اولین ویزیت یک هفتگی تون نه تنها وزن کم نکرده بودین که زیادم کرده بودین. ماشاالله به دخملای پهلوون خودم. حالا فهمیدین مامان و بابا چقدر این روزا بهتون می رسن؟
اولین لباسی که روز تولد تو بیمارستان تنتتون کردیم بعد 10 روز براتون کوچیک شد و این هم به بایگانی های دیگه پیوست تا ایشاالله شب تولد یکسالگی تون رو بند اولین لباسها براتون به یادگار آویز کنم. ایشاا...........
زودتر بزرگ شین نفسای مامان. عاشقانه دوستتان داریم. بووووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامی زهره