پرنیان و پانیاپرنیان و پانیا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

پروانه های زیبا پرنیان و پانیا

دوازده ماهگيتون مبارك

1392/12/10 11:19
نویسنده : مامان زهره
1,135 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مرباهای مامان من این بار چند روز جلوتر اومدم تا آخرین پست قبل تولدتونو کامل کنم. آخه تولدتونو چند روز جلوتو میخوام بگیرم براتون تا بتونیم این شب و روزای آخر سال به کارای دیگه مون هم برسیم مثلا واکسن زدنتون، خرید های شب عید و استقبال از نوروز و از همه مهمتر رفتن به آتلیه برای گرفتن عکسای یه سالگی تون. 

بالاخره نفساي مامان دوازده ماهه شدين. يك سال به سرعت برق و باد گذشت. بدون شك يباترين شب زندگي پدر و مادرتون شب ميلاد شما دو تا فرشته هاي ناز و دوست داشتنيه. ما هم به شكرانه حضور مهربونتون قراره يه جشن تولد تووپ همين روزا براتون بگيريم.

 

 

 

 

مامی زهره 

نزديك دو ماه بود كه ذهنم درگير انتخاب تم تولد براي شما بود اما بالاخره براتون تم كفشدوزك و انتخاب كردم اونم به دو دليل:

اول اينكه اين روزا مقارن شده با مراسم خواستگاري و بله برون دايي داوود. منم احساس كردم كه لباس اين تم يه جورايي مناسب مراسم بله برون هم هست. از طرفي رنگهاي اين تم خيلي بهتون مياد. فكرشو بكن ميشين دو تا كفشدوزك ناز با لباساي زيبا و دامن حرير پف پفي.

دوم اينكه تم هاي ديگه غير رنگين كمان معمولا براي ني ني يكساله كه خيلي نميتونه درك كنه كارآيي نداره (البته ببخشيدا شما دو تا شييطون بلا بهتون بر نخوره چون فوق العاده باهوش و زيركين ولي خب كوچول موچولويين ديگه) يعني به نظرم بايد حداقل دو ساله باشين تا بتونين از اون لباساس فانتزي ديگه و شخصيت هاي كارتوني لذت ببرين و شناخت خوبي ازش داشته باشين. در حالي كه تم زنبور، كفشدوزك، جوجه و رنگين كمون مخصوص ني ني هاي كوچولو هستن.

وقتي  دو روز پیش لباستون حاضر شد و شما عكس كفشدوزك و روي اونا ديدين، با صداي بلند گفتين تو تو و اشاره ميكردين كه بال داره و پرواز ميكنه. خلاصه من هم نزديك يك ماه مشغول تداركات و بگير و ببند تولدتون شدم. خدا نگهداز زن عمو شيما باشه كه واقعا برامون سنگ تموم میذاره و به كمك ما میاد.

فقط دو تا نيرو لازمه كه مراقب شما شيطونا باشه تا اين همه بادكنك و آويز و وسايل تزئيني رو خراب نكنين. دست ماماني درد نکنه كه تنهايي نقش دو تا پرستار كاركشته رو ايفا ميكنه.

اول بذارين از توانايي هاي اين ماهتون بگم و خاطرات ماه دوازدهم زندگيتون رو كامل كنم. بالاخره شما خانم خانما تو چار دست و پا کردن حرفه ای شدین و با كنجكاويتون سر از همه جا درميارين. ديگه عمرا بشه شما رو يه جا نگه داشت. تا سر ميگردونم ميبينم جيم شدين و نيستين. منم با خاله مريم (پرستارتون) از اين اتاق به اون اتاق حتي زير صندلي ها و لاي مبلا دنبالتون ميگرديم. پاهاي كوچولوتون رو ميذارين روي مبلا و با زور دستاتون خودتون رو ميكشين بالا.

 

علاقه عجیبی به نقاشی کشیدن و مداد و کتاب دارین که برای همه جالبه واسه همین مامان جون مداد رنگی و دفتر گیاهی کرایولا براتون خریده تا یه موقع اگه مدادا از تو دهن شما سر درآوردن براتون بد نباشه

 

اولین اثر هنرمند بزرگ پرنیان بانو در سن 11 ماه و چند روزگی، آفرین دختر دانشمندم

 

 

 

چه دخمل نازی فیگورتو قربوووووووووووووون برم

 

 

حمام قبل تولد، عافیت باشهههههههههه گل همیشه بهارم

 

 

همه آدما پنج تا انگشت دارن؟ قربون دخمل تیزبین و باهوشم برم که انقدر توجه می کنه

 

حسابي واسه خودتون رقاص شدين و از همين الان دارين به استقبال شب تولدتون ميرين. يه هفته قبل تولدتون تصميم گرفتيم خونه تكوني مفصلي رو شروع كنيم تا هم به استقبال تولد شما رفته باشيم و هم سال نو.

آخه جشن تولد دارييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييم

واسه همين شما دو تا ناقلا پنج روز مهمون خونه ماماني بودين تا من و دو تا پرستار و نيروي كمكي هميشگميون كه كار نظافت رو انجام ميده حسابي بيفتيم به جون خونه و تميزش كنيم. فرشها و پرده ها همه شسته شدن. ما هم روزا با گلچيني از آهنگهاي تولد كه مامان جون از چندين موسسه براي شب تولدتون تهيه كرده بود روزا مشغول كار بوديم. شوق انتظار اون شب بزرگ تو دل مامان جون غوغا ميكنه. لباساتون هم همين روزا حاضر ميشه و بايد برم تحويل بگيرم.

 

تو اين مدت برا اينكه شما اذيت نشين خياط براي گرفتن اندازه هاتون و يا پرو  لباس ميومد خونه . خلاصه اين روزا تو خونه ما هياهو و غوغايي به پا شده در حد جشن عروسي. جای دوستاتون حسابي خالي.

به قول بابا جون امير خدا به دادمون برسه واسه عروسيتون. ايشالله يه روز تو لباس سفيد عروسي و يه روز هم تو روپوش سفيد پزشكي ببينمتون. ايشالله

شيرين ترين اتفاق اين ماه براي من و بابا جون شنيدن فصيح اولين كلمه مامان و بابا از زبون شرين دختراي نازمون بود. انگار كه تمام خستگي هاتو ازت ميگرفت و روحتو صيقل ميداد. منو بابا جون اون لحظه دنيا رو بهمون داده بودن و از خوشحالي تو پوستمون نمي گنجيديم. خدايا هزاران بار ازت ممنونيم. راستي كارتهاي تولدتون و ديروز به دست مهمونا رسونديم. من و بابا جونم چند روزه كه بعدازظهرا ميريم بيرون واسه خريد شب تولد.

به زودی با عکس های تولد پرنسس کوچولوها بر میگردم.. niniweblog.com

پسندها (3)

نظرات (0)